معرفی کتاب

معرفی کتاب 12 قانون زندگی

خلاصه نوشته
  • تهیه و ارائه نرم افزارهای سفارشی
  • تجزیه و تحلیل کلیه ی اطلاعات(اکسل، دیتابیس و ...)
  • تهیه و ارائه گزارشات، نمودار و داشبوردهای مدیریتی
  • ارائه نرم افزارهای تحت ویندوز، وب و موبایل
  • انجام امور دیجیتال مارکتینگ، بازاریابی و فروش
  • طراحی سایت و فروشگاه اینترنتی

معرفی کتاب 12 قانون زندگی ؛ نوشداروی بی نظمی نوشته جُردن بی. پیترسون، ترجمه کتاب (12Rules for Life) است که به همت حامد رحمانیان و هادی بهمنی به فارسی برگردانده شد.

جردن پیترسون در کتاب 12 قانون زندگی؛ نوشدارویی برای بی‌نظمی، با دیدگاهی کاملا متفاوت نسبت به داستان‌های اساطیری، تاریخ، علم، روانشناسی و تجربیات کاری خودش و با بهره‌گیری از مطالعات وسیعش در انواع رشته‌های مختلف، می‌کوشد، چگونه زندگی کردن را به ما بیاموزد.

کتاب 12 قانون زندگی، جزو مطرح‌ترین کتاب‌های منتشر شده در سال 2018 است و از زمان انتشار، همواره در لیست پرفروش‌ترین‌های نیویرک تایمز، آمازون و… بوده است.

12Rules for Life

کتاب‌های خودیاری در زمینه‌های موفقیت، خودشناسی و روانشناسی، طرفداران و علاقمندان بسیاری در سراسر دنیا دارند و تعداد کتاب‌های پرفروش در این سبک، کم نیست. نویسندگان این کتاب‌ها معمولا به زبانی ساده و قابل فهم سعی می‌کنند تا قوانین، دستورات، برنامه‌ها، ایده‌ها و راهکارهایی عملی و اجرایی ارائه دهند تا خواننده بتواند به پیشرفت‌هایی در زمینه زندگی، کاری، روابط و خودشناسی دست یابد.

ایده جمع‌آوری و نوشتن این کتاب از آن جایی شروع می‌شود که پیترسون در یک سایت پرسش و پاسخ عضو می‌شود و سوالاتی مربوط به روانشناسی، خودیاری، زندگی، موفقیت و غیره را جواب می‌دهد. همچنین او نظرات و ایده‌های خود در همین زمینه‌ها را به صورت ویدئویی در اینترنت منتشر می‌کند. این پاسخ‌ها، ایده‌ها و ویدئوها با استقبال گرم و مثبت از طرف خوانندگان و بیننده‌ها روبرو می‌شوند. از همین روی، پیترسون تصمیم می‌گیرد تا همه این مطالب مرتبط با موفقیت و خودیاری و چگونه زندگی کردن را در قالب قوانینی برای زندگی جمع‌آوری ‌کند. او برای نشان دادن تاثیرات مثبت این قوانین ظاهرا ساده در زندگی، نه تنها از رشته روانشناسی بلکه از دیگر رشته‌ها و موضوعات نیز کمک می‌گیرد و این قوانین را تشریح می‌کند.

او در این کتاب با استفاده از دانش روانشناختی و مطالعات بسیار گسترده‌اش در حوزه‌های علمی، فلسفی، مذهبی، تاریخی، سیاسی، اسطوره‌ها، داستان‌های ادبی و غیره می‌کوشد تا تک تک این قوانین را در بخش‌هایی جداگانه تفسیر و تشریح کند. شگرد نویسندگی پیترسون در این کتاب به گونه‌ای است که با ذکر داستان‌های تاریخی، اسطوره‌ای، نتایج تحقیقات علمی، خاطره‌ای شخصی یا کاری از خودش و ادغام این حوزه‌ها، سعی می‌کند تا آهسته و پیوسته، خواننده را قانع کند که انجام این قوانین با توجه به نشانه‌ها و مثال‌های ذکر شده، در زندگی امروزی کارآیی مثبتی دارد و موجب پیشرفت و تفاوت در زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی می‌شود. از همین روی، سبک نویسنده و بالطبع متن کتاب گاها متفاوت و پیچیده می‌شود. بعضا نویسنده تمایل به استفاده از جملات، عبارات یا جمله واره‌هایی کوتاه دارد که یافتن مرجع آن‌ها گاها دشوار است.

کتاب 12 قانون زندگی، اثری نوشته ی جردن پیترسون است که اولین بار در سال 2018 به انتشار رسید. روانشناس برجسته، جردن پیترسون با ترکیب حقایق دنیای کهن و آخرین یافته های پیشرفته ترین تحقیقات علمی، به برخی از اساسی ترین و پیچیده ترین سوالات انسان ها می پردازد. سیستم عصبی گونه ای از خرچنگ ها، چه اطلاعاتی می تواند در رابطه با موفقیت در زندگی به ما بدهد؟ چرا مصریان باستان، توانایی داشتن توجه دقیق به مسائل را به عنوان یکی از بلندمرتبه ترین خدایان مورد پرستش قرار می دادند؟ انسان ها وقتی ناراحت، مغرور و یا انتقام جو می شوند، چه راه هایی را انتخاب می کنند؟ دکتر جردن پیترسون در این کتاب ارزشمند به مسائلی چون نظم، آزادی، ماجراجویی و مسئولیت پذیری می پردازد و تمام خرد و حکمت جهان در طول تاریخ را در 12 قانون کاربردی و ژرف برای زندگی خلاصه می کند.
درباره کتاب ۱۲ قانون زندگی

هر کس در دنیای مدرن امروز چه چیزی را باید بداند؟

روانشناس مشهور جُردن پیترسون (Jordan B. Peterson) برای پاسخ به این سؤال (که از مشکل‌ترین سؤالات است)، به طور اختصاصی حقایق به دست آمده‌ی تاریخی را با نتایج جذاب تحقیقات پیشرفته علمی ادغام می‌کند.

دکتر پیترسون با زبانی طنز، شگفت‌آور و آموزنده به ما می‌گوید که چرا دختران و پسرانِ مشغولِ اسکیت سواری را باید تنها رهایشان کرد، چه سرنوشت تلخی در انتظار آن‌هایی است که بیش از حد انتقاد می‌کنند و چرا هر وقت گربه‌ای را در خیابان می‌بینید، همیشه باید نوازشش کنید.

سیستم عصبی خرچنگ چه چیزی را باید درباره صاف ایستادن (و شانه‌ها را عقب دادن) و موفقیت در زندگی به ما بگوید؟ چرا مصریان باستان مقامی را می‌پرستیدند تا عشق فراوان خود را به والاترینِ خدایان ابراز کنند؟ وقتی مردم خشمگین، متکبر و کینه‌‌جو می‌شوند، در چه مسیرهای هراس‌انگیزی پا می‌گذارند؟ دکتر پیترسون به طور گسترده‌ای سفر می‌کند و نظم، آزادی، ماجراجویی و مسئولیت را مورد بحث قرار می‌دهد؛ حکمت دنیا را در 12 قانون عملی و ژرف برای زندگی تلخیص می‌کند. کتاب «12 قانون زندگی» چیزهای عادی مدرن علم، ایمان و طبیعت انسان را در هم می‌کوبد و در عین حال ذهن و روح خوانندگانش را دگرگون و بزرگ می‌گرداند.

جردن پیترسون روانشناس بالینی اهل کانادا است که در سال‌های اخیر با تهیه ویدئو و انجام مصاحبه‌های زیادی در زمینه‌های سیاسی و اجتماعی، تبدیل به یک چهره معروف شده است. او رک و اهل مجادله است.

«12 قانون زندگی»، کتابی است که از ترکیب توصیه‌های معقول نشات گرفته از تجربیات کلینکی مولف و حکایات الهام‌بخش زندگی شخصی‌اش؛ ذکر تجارب آکادمیک او در زمینه روان‌شناسی و بیان تاریخی و روشنفکرانه مجموعه متنوعی از «کتاب‌های مهم» ساخته شده است.

خواننده کشف می‌کند که هر کدام از 12 قانون پیترسون، در یک فصل و به سبکی داستانی توضیح داده شده که ترکیبی از تشرهایی مانند «جورابت رو بالا بکش» و «صاف بایست» و… است. پیترسون علاقه دارد که کلمه «بودن» را با حروف بزرگ بنویسد (برای تاکید بیشتر و در مورد «ظهور بنیادی، بیولوژیکی و غیر تصادفی حقیقت» صحبت کند.

بیشتر قوانین او مربوط به مسئولیت‌های فردی و گرفتن تصمیماتی می‌شود که به فرد اجازه می‌دهد که به صورت موثرتری زندگی کند. باید دوستان خود را عاقلانه انتخاب کنیم، فرزندان‌مان را با محبت تربیت کنیم، به خرد سنت احترام بگذاریم و غیره. او این نقطه نظر را مطرح می‌کند که هر کس باید ابتدا از درون و از ابعاد کوچک انتخاب‌های شخصی، اقدام به ساختن و بهبود کند و سپس به سمت سوالات بزرگ‌تر اجتماعی و سیاسی حرکت کند؛ «اگر نمی‌توانید آرامش را در خانه خود برقرار کنید، چطور جرات می‌کنید یک شهر را اداره کنید؟!»

جردن پترسون (Jordan Peterson)

جردن پترسون

جردن برنت پترسون  (Jordan B. Peterson) متولد 12 ژوئن سال 1962 یک روانشناس بالینی کانادایی و استاد روانشناسی دانشگاه تورنتو است. زمینه های اصلی مطالعه او عبارتند از روانشناسی غیر طبیعی، اجتماعی و شخصیتی  با توجه خاص به روانشناسی اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیک و ارزیابی و بهبود شخصیت و عملکردمی باشد.

پترسون در دانشگاه آلبرتا و دانشگاه مک گیل تحصیل کرد. او در سالهای 1991 تا 1993 در مک گیل به عنوان یک دانشجوی دکتری پس از رفتن به دانشگاه هاروارد ماند و در آنجا دستیار و سپس دانشیار بخش روانشناسی بود. در سال 1998، او به عنوان عضو هیئت علمی در رشته روانشناسی دانشگاه تورنتو به کانادا رفت و در آنجا استاد است.

اولین کتاب پترسون، Maps of Meaning: معماری باور، که در سال 1999 منتشر شد، چندین زمینه علمی را برای توصیف ساختار نظام باورها و افسانه ها، نقش آنها در تنظیم احساسات، ایجاد معنی و انگیزه نسل کشی مورد بررسی قرار داد. کتاب دوم او، ” 12 قوانین زندگی ” که یکی از پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز است، در ژانویه 2018 منتشر شد.

در بخشی از کتاب 12 قانون زندگی، نوشدارویی برای بی‌نظمی می‌خوانید:

اگر تولید مردان تحصیل‌ کرده در دانشگاه با کمبود مواجه شود، خانم‌های خواهان ازدواج هم مشکل بیشتری خواهند داشت. اولا خانم‌ها تمایل شدیدی دارند تا با افرادی که وضع‌شان خوب است و در رده‌های بالای سلسله‌ مراتب قرار دارند ازدواج کنند. آن‌ها همسری را ترجیح می‌دهند که وضعیتی مساوی یا برتر با خودشان داشته باشد. این در فرهنگ‌های مختلف صدق می‌کند. اما این امر برای مردان صدق نمی‌کند و کاملا تمایل دارند با رده‌ پایین‌تر از خود ازدواج کنند (همان‌طور که داده‌های پیو نشان می‌دهد)، اگر چه ترجیح می‌دهند همسرشان به‌ نوعی جوان‌تر باشد.

گرایش اخیر به سمت خالی کردن میان‌ رده‌ها نیز افزایش یافته است، زیرا خانم‌های ثروتمند تمایل فزاینده‌ای به ازدواج با مردان ثروتمند دارند. به همین دلیل و به خاطر کاهش شغل‌های تولیدی پردرآمد برای مردان (از هر 6 مرد آمریکایی که در سن کار قرار دارد، یک نفر بیکار است)، هم‌اکنون انگار ازدواج برای اغنیا رزرو شده است. نمی‌توانم این موضوع کنایه‌ آمیز و سیاه را جالب قلمداد کنم. ازدواج هم هم‌ اکنون به یک کالای لوکس تبدیل شده است. چرا یک ثروتمند باید به خودش ظلم کند؟

12 قانون زندگی

چرا خانم‌ها یک همسر همکار و ترجیحا رده‌ بالاتر می‌خواهند؟ قطعا می‌توان گفت که زیرا خانم‌ها پس از بچه‌دار شدن آسیب‌پذیرتر می‌شوند. آن‌ها در زمان لزوم، به یک فرد شایسته برای پشتیبانی از مادر و فرزند نیاز دارند. این یک رویکرد جبران‌ کننده و منطقی است، اگرچه می‌تواند مبنای بیولوژیک هم داشته باشد. چرا یک خانم که تصمیم گرفته مسئولیت یک یا چند نوزاد را بپذیرد، به یک بزرگسال برای مراقبت نیاز دارد؟ خب، یک مرد بیکار یک نمونه‌ی نامطلوب است و مادر تنهایی که قیم بچه می‌شود، یک جایگزین نامطلوب است. کودکان در خانه‌هایی که پدر ندارند، چهار برابر فقیرتر هستند.

بدین ترتیب مادران‌شان هم فقیر هستند. کودکان بدون پدر در خطر بیشتری برای مصرف مواد و الکل قرار دارند. کودکانی که با والدین مزدوج از نظر بیولوژیک زندگی می‌کنند، نسبت به کودکانی که یک یا هر دو والدین‌شان غیربیولوژیک هستند، کمتر افسرده و مضطرب و بزهکار هستند. کودکان در خانواده‌هایی که صرفا مادر یا پدر دارند، دو برابر بیشتر دست به خودکشی می‌زنند.

گرایش شدید به سمت نزاکت سیاسی در دانشگاه‌ها این مشکل را تشدید کرده است. صداهایی که علیه ظلم به پا خاسته‌اند، بلندتر به نظر می‌رسند، دقیقا به همان نسبتی که دانشگاه‌ها همسان‌تر یا حتی با گرایش بیشتر به سمت خانم‌ها شدند. اصولی کلی در دانشگاه‌ها شکل گرفته‌اند که به‌ طور مستقیم علیه مردان هستند. این‌ها حوزه‌های مطالعاتی هستند که توسط ادعاهای پست‌مدرن نئومارکسیستی اشغال شده‌اند. این ادعاها می‌گویند که فرهنگ غرب به‌ صورت ویژه یک ساختار بیدادگر بوده که توسط مردان سفید پوست و برای تسلط بر خانم‌ها (و سایر گروه‌های منتخب) و مأموریت آن‌ها ساخته شده است؛ تنها به خاطر همین تسلط و محرومیت موفق می‌شوند.

توضیح مهم مترجمین کتاب ۱۲ قانون زندگی

این کتاب با یک پیشگفتار و یک مقدمه شروع می‌شود. پیشگفتار به قلم دوستِ نویسنده دکتر نورمن دویج، دکترای پزشکی، و مقدمه به قلم خود نویسنده است. آن‌ها برای نوشتن این دو پیشگفتار و مقدمه، از بیشتر رشته‌ها و حوزه‌ها بهره گرفته‌اند. به همین دلیل ممکن است کمی ثقیل و پیچیده به نظر برسد. با این حال، در هر فصل که به تشریح قوانین پرداخته شده است، تا حدودی از این پیچیدگی کاسته می‌شود و قابل فهم‌تر می‌شود. توصیه می‌کنیم با دقت، تمرکز و صبوری بیشتری این کتاب را بخوانید و از پیچیدگی‌های گاه و بی‌گاه متن ناامید نشوید.

مطمئنا در انتهای کتاب، از تجربه‌ی سفرِ شگفت‌انگیزی که نویسنده برایتان خلق کرده است، خشنود خواهید بود. اگر به هر دلیلی، خواستید اصل مطلب را بخوانید، مسقیم سراغ فصل اول بروید و مطالعه پیشگفتار و مقدمه را به بعد موکول کنید. ساختار هر فصل هم به شکلی است که ممکن است در ابتدا متوجه منظور نویسنده نشوید و بعد در نقطه‌ای که انتظارش را نداشتید، سناریوی مدنظر نویسنده برای بیان مطلب آن فصل، برایتان آشکار می‌شود.

قسمت هایی از کتاب ۱۲ قانون زندگی
 اگر پسرها سالم باشند، مورد اقبال دخترها واقع نمی‌شوند. آن‌ها مرد می‌خواهند. کسی را می‌خواهند که با او ستیزه کنند
 قوانین؟ باز هم قوانین؟ واقعا؟ آیا زندگی بدون قوانین خشک و بی روح که موقعیت های ویژه و فردی ما را مورد توجه قرار نمی دهند، به اندازه کافی پیچیده و محدود نیست؟ فرض کنیم مغز ما پلاستیک است و به طور متفاوتی بر اساس تجربه های زندگیمان پرورش می یابد، پس چرا باید توقع داشت که تعداد کمی قوانین بتواند برای همه ی ما مفید باشد؟
وقتی طبقه اشراف سرما می‌خورند، طبقه کارگر از سینه پهلو می‌میرند.
در واقع رشد کردن مهم‌ترین حالت برنده شدن است.
دیوانگی یعنی اینکه یک کار مشابه را بارها تکرار کنید و هر بار انتظار نتیجه‌ای متفاوت را داشته باشید.
 پس ما مورد قضاوت قرار می گیریم. خدا در نهایت به موسی «ده پیشنهاد نداد»، بلکه «ده فرمان» داد؛ اگر من فردی آزاد باشم، اولین واکنشم به یک فرمان شاید واقعا این باشد که هیچکس، حتی خدا، حق گفتن این که چه کاری باید بکنم را ندارد؛ ولو این که برایم مفید باشد. اما داستان کوساله ی طلایی نیز به ما یادآوری می کند که بدون قوانین، فوری به برده های امیال خود تبدیل خواهیم شد، و هیچ راه فراری از آن نخواهد بود.
دخترها به پسرانی که دوستشان هستند جذب نمی‌شوند، حتی اگر دوستشان داشته باشند. آن‌ها به پسرانی جذب می‌شوند که بر پسران دیگر پیروز شوند.
هرگاه یک خرچنگ برتر به شدت مغلوب شود، مغزش اساسا از بین می‌رود. سپس مغزی جدید و ثانویه رشد می‌کند – این مغز دوم برای موقعیت جدید و رده‌پایین خرچنگ، مناسب‌تر است. مغز اصلی خرچنگ به اندازهٔ کافی پیشرفته نیست تا فرآیند دگرگونیِ از عرش به فرش آمدن را سامان‌دهی کند. بنابراین، مغز تقریبا به طور کامل فرو می‌پاشد و دوباره رشد می‌کند. کسانی که تجربه دگرگونی دردآورِ پس از شکست سنگین عشقی یا شغلی را تجربه کرده‌اند، شاید بتوانند شرایط سخت پوستی که زمانی موفق بوده را تا حدودی درک کنند.
 اگر زندگی شما به آنچه باید تبدیل نشده، حقیقت‌گویی را امتحان کنید. اگر با درماندگی به یک ایدئولوژی چسبیده‌اید یا در پوچ‌گرایی می‌غلتید، حقیقت‌گویی را بیازمایید. اگر حس ضعف و طرد و درماندگی و سردرگمی دارید، حقیقت‌گویی را امتحان کنید. در بهشت همه راست می‌گویند. به همین دلیل آنجا بهشت است.
راست‌گو باشید. یا حداقل دروغ نگویید.
وقتی شما حرفی برای گفتن دارید، ساکت ماندن دروغگویی است
 اگر تولید مردان تحصیل کرده در دانشگاه با کمبود مواجه شود، خانم های خواهان ازدواج هم مشکل بیشتری خواهند داشت. اولا خانم ها تمایل شدیدی دارند تا با افرادی که وضعشان خوب است و در رده های بالای سلسله مراتب قرار دارند، ازدواج کنند. آن ها همسری را ترجیح می دهند که وضعیتی مساوی یا برتر با خودشان داشته باشد. این در فرهنگ های مختلف صدق می کند. اما این امر برای مردان صدق نمی کند و کاملا تمایل دارند با رده ی پایین تر از خود ازدواج کنند (همانطور که داده های پیو نشان می دهد)، اگرچه ترجیح می دهند همسرشان به نوعی جوانتر باشد. گرایش اخیر به سمت خالی کردن میان رده ها نیز افزایش یافته است، زیرا خانم های ثروتمند تمایل فزاینده ای به ازدواج با مردان ثروتمند دارند. به همین دلیل و به خاطر کاهش شغل های تولیدی پردرآمد برای مردان (از هر 6 مرد آمریکایی که در سن کار قرار دارد، یک نفر بیکار است)، هم اکنون انگار ازدواج برای اغنیا رزرو شده است. نمی توانم این موضوع کنایه آمیز و سیاه را جالب قلمداد کنم. ازدواج هم هم اکنون به یک کالای لوکس تبدیل شده است. چرا یک ثروتمند باید به خودش ظلم کند؟
 زندگی زجرآور است. بدیهی است. حقیقتی نیست که بخواهید آن را انکار کنید.
 اگر اشاره به نادرستی‌ها را متوقف کرده و بر اساس دستورات وجدان خود زندگی کنید، می‌توانید حتی در زمان مواجهه با تهدیدات نیز نجابت خود را حفظ کنید؛ اگر با صداقت و شجاعت از بالاترین ایده‌آل‌ها تبعیت کنید، امنیت و قدرت بیشتری برایتان فراهم خواهد شد؛ اگر به‌درستی زندگی کنید، می‌توانید آن‌قدر جویای هدف باشید که حتی واهمه از مرگ نیز تاثیری بر شما نداشته باشد.

خلاصه کتاب 12 قانون زندگی

خلاصه کتاب 12 قانون زندگی (فصل اول و دوم)
فصل اول- صاف بایستید و شانه‌هایتان را به عقب بگیرید

زندگی خرچنگ‌ها

زندگی خرچنگ‌ها خیلی می‌تواند برای ما الهام‌بخش باشد، سیستم عصبی آن‌ها کاملاً قابل رؤیت است و علاوه بر این مشابهت‌هایی هم میان آن‌ها و انسان‌ها وجود دارد.

مسئله قلمرو برای خرچنگ‌ها بسیار مهم است و آن‌ها برای به‌دست آوردن بهترین قلمرو- یعنی جایی که بتوانند به بهترین پناهگاه، غذا و جفت مناسب دسترسی داشته باشند- با یکدیگر رقابت می‌کنند.

همین رقابت باعث می‌شود در میان خرچنگ‌ها نوعی سلسله‌مراتب به‌وجود بیاید، سلسله‌مراتبی که باعث تقسیم‌بندی خرچنگ‌ها به طبقات مختلف می‌شود. خرچنگ‌های رأس هرم، قوی‌تر هستند و در نتیجه به پناهگاه‌های بهتر، غذاهای بیشتر و باکیفیت‌تر و شرایط مناسب‌تری برای زندگی دسترسی دارند، از طرفی خرچنگ‌های ماده برای جفت‌گیری با خرچنگ‌های رأس این هرم با یکدیگر رقابت می‌کنند و در نتیجه خرچنگی که رأس هرم است به جفت بسیار بهتری هم دست پیدا می‌کند.

اما برعکس خرچنگ‌های ضعیف‌تر که در پایین این هرم قرار دارند، نه جا و مکان مناسبی برای زندگی دارند (و احتمالاً خیلی زود از بین می‌روند) نه غذای درست و حسابی دارند و نه خرچنگ‌های ماده برای رسیدن به آن‌ها تلاشی می‌کنند.

این سیستم اجتماعی خرچنگ‌ها روشی است که میلیون‌ها سال‌ است نهادینه شده است، این روش بخشی از طبیعت است. سلسله مراتب در زندگی اجتماعی انسان‌ها هم وجود دارد.

خرچنگ‌های برنده در رقابت که به مرور جایگاه بالاتری در سلسله مراتب اجتماعی خودشان پیدا می‌کنند، میزان بیشتری از هورمون سروتونین را دارند، آن‌ها حالت بدنی قوی‌تری هم دارند و همین باعث می‌شود دیگران به آن‌ها به‌عنوان خرچنگی که شایسته داشتن جایگاهِ بالاتر است نگاه کنند.

اگر می‌خواهید به رأس هرم سلسله‌مراتب انسانی نزدیک‌تر شوید لازم است صاف بایستید و شانه‌هایتان را به عقب بدهید.

اما این فقط به وضعیت بدنی شما خلاصه نمی‌شود؛ صاف ایستادن معنای گسترده‌تری دارد. (اگرچه که وضعیت بدنی شما هم مهم و تأثیرگذاز است.)

اصل کلی

برنامه قابل پیش‌بینی داشته باشید! طبق برنامه‌ای قابل پیش‌بینی زندگی کنید تا سطح استرس در شما کاهش یابد، سروتونین افزایش پیدا کند، اعتماد به نفس بیشتر شود و در نتیجه به سلسله‌مراتب بالای هرم بروید.

۱. حتماً رأس ساعت مشخصی از خواب بیدار شوید

۲. حتماً صبحانه حاوی کربوهیدرات‌ها را بخورید

سیستم‌های اضطراب مغز ما بسیار مفیدند: آن‌ها هر چیزی را که از آن فرار می‌کنیم خطرناک تلقی می‌کنند، دلیلش هم البته این است که ما واقعاً از آن موقعیت فرار کرده‌ایم. فرار کردن از موقعیت‌های دشوار و چالش‌های زندگی این پیام را به مغز شما می‌فرستد که شما آدم ضعیفی هستید پس مغز، جایگاه شما را در رده‌های پایین سلسله‌مراتب تخمین می‌زند و در نتیجه میزان سروتونین ترشح‌شده را کاهش می‌دهد، به این ترتیب شما میزان بالاتری از استرس را تجربه خواهید کرد و این چرخه منجر به این می‌شود که حس و حال ناخوشایندی هم داشته باشید.

چرخه بازخورد مثبت در افسردگی و انزوا و تنهایی: فردی که در رده‌های پایین سلسله‌مراتب است احساس اضطراب می‌کند، احساس اضطراب خودش منجر به جدا ماندن از دیگران و کم شدن ارتباطات فرد می‌شود و این جدا ماندن و تنهایی منجر به افسردگی و اضطراب بیشتر می‌شود و این چرخه مدام پیش‌روی می‌کند.

آدم ضعیف و ناتوان که نمی‌تواند در برابر ستمگری ایستادگی کند، بیشتر در معرض آسیب، سوءاستفاده و ستمگریِ دیگران قرار خواهد گرفت.

صاف بایستید یعنی چه؟

اگر شل و ول باشی، مغز سروتونین کمتری ترشح می‌کند چون جایگاه تو را پایین قلمداد می‌کند، در نتیجه تو واقعاً اعتمادبه‌نفس کمتری هم خواهی داشت و در نتیجه تبدیل به فردی ستم‌پذیر می‌شوی که احتمالاً در برابر ستمگرها واکنش خاصی نشان نخواهی داد و تسلیم خواهی شد. زمانی که باید محکم بایستید و از خودتان دفاع کنید عقب‌نشینی خواهید کرد. در نتیجهٔ همه این‌ها شما فقیرتر خواهید شد، سطح اجتماعی‌تان پایین‌تر می‌آید، غذاهای نامناسبی می‌خورید، جفت نامناسبی گیرتان می‌آید، زودتر مریض می‌شوید و این چرخه‌ی افتضاح ادامه پیدا می‌کند. اما می‌شود این الگو را تغییر داد.

قانون پارتو و پرایس:‌ آن‌هایی که برای کسب روزی راه می‌افتند احتمالاً بیشتر نصیبشان خواهد شد.

اگر راست و صاف بایستید آن‌گاه افراد به شما نگاه و طرز فکر و رفتاری متفاوت خواهند داشت.

صاف ایستادن و شانه‌ها را عقب دادن پذیرش مسئولیت دشوار زندگی با چشمانی کاملاً باز است.

این یعنی پذیرشِ فشارِ آسیب‌پذیر بودن خودآگاه و درکِ پایان یافتنِ بهشتِ ناخودآگاه دوران کودکی.

این یعنی تقبلِ مشتاقانه‌ی فداکاری‌های لازم برای تولید یک واقعیتِ موثر و معنادار (در متون مذهبی به این انجام دادن کار در راستای جلب رضایت خداوند گفته می‌شود.)

فصل دوم- با خودتان مثل کسی رفتار کنید که قرار است مسئولانه کمکش کنید

دیالیز یکی از درمان‌های پرهزینه و طاقت‌فرسا برای افرادی است که نارسایی کلیه دارند. آن‌ها باید هفته‌ای ۴ یا ۵ روز آن هم به مدت پنج الی شش ساعت در روز عمل دیالیز را انجام دهند. طبیعی است که کار سختی است.

فرض کنید برای شخصی که عمل دیالیز را انجام می‌دهد در نهایت امکان پیوند عضو فراهم شود و کلیه شخصِ دیگری را به او پیوند بزنند. (با ذکر این نکته که پیدا فراهم شدن شرایط مناسب برای پیوند عضو هم فرایندی پیچیده و طاقت‌فرساست و ممکن هم هست هرگز اتفاق نیفتد یا امکان آن فراهم نباشد)

در این صورت این فرد پس از عمل پیوند کلیه از شر عمل سخت دیالیز رها می‌شود. احتمالاً این آدم باید الان خیلی خوشحال باشد و حدس می‌زنیم باید حواسش بیشتر از قبل به سلامتی خودش باشد، او باید بیشتر از خودش مراقبت کند و قرص‌هایی که دارد را به اندازه و مقدار کافی و در زمان مناسب (نه زودتر و نه دیرتر) مصرف کند.

اما در کمال تعجب چنین اتفاقی نمی‌افتد.

خیلی از آدم‌ها به پزشک مراجعه می‌کنند اما داروهایشان را کامل مصرف نمی‌کنند، آن‌ها طول دوره درمان را کامل نمی‌کنند و نیمه کاره رهایش می‌کنند. این مورد حتی در مورد کسی که عمل پیوند کلیه هم انجام داده صادق است!

حتی کسانی که پیوند عضو می‌زنند هم داروهایشان را به درستی نمی‌خورند! و ممکن است داروهایشان را یک خط در میان مصرف کنند. اما عجیب اینجاست که در برابر دیگران اینطور نیستیم و با جدیت به آن‌ها یادآوری می‌کنیم که داروهایشان را بخورند.

همینطور در مورد حیوانات خانگی، اگر سگ شما مریض شود و دامپزشک به او دارویی خاص تجویز کند با دقت حواستان هست که درست سر وقت دارویش را مصرف کند. سلامتی او و بهبودی‌اش برای شما بسیار مهم است.

مردم حیوانات خانگی‌شان را به خودشان اولویت می‌دهند. اما چرا اینگونه است؟

حالا تا اینجای داستان را داشته باشید تا دوباره به آن برگردیم.

داستان‌های قدیمی و ماهیت دنیا

قبل از ظهور جهان‌بینیِ علمیْ واقعیت به‌گونه‌ای دیگر تعبیر می‌شد.

بودن به‌عنوان محلی برای اقدام و فعالیت درنظر گرفته می‌شد نه محلی برای وجود مادیات و چیزها. «بودن/ وجود» چیزی شبیه به داستان یا نمایش بود.

آن داستان یا نمایش، به‌صورت تجربه‌ای درونی و ناخودآگاه (subjective experience)، قبلاً بارها و بارها زیست شده بود به شکلی که لحظه به لحظه خودش را در خودآگاهی هر شخص زنده‌ای نشان می‌داد و عیان می‌کرد. (به نظر پیترسون داستان و اسطوره هم گونه‌ای از حقیقت است، البته نه آن حقیقت عینی (objective truth) که امروزه با رویکرد علمی ادراک می‌شود)

درست مثل داستان‌هایی که ما از زندگی شخصی خودمان و اهمیت ویژه‌ای که شخصاً برای ما داشته‌اند برای دیگران تعریف می‌کنیم. درست مثل رمان‌نویسی که تلاش می‌کند از طریق قصه و داستان مفهوم «وجود-existence» را به تصویر بکشد و آن را در لابه‌لای صفحات کتابش جای دهد.

تجربیات ذهنی شامل عواطف و رویاها یا گرسنگی و تشنگی و رنج از دیدگاه کهن- و از دید پیترسون- بنیادی‌ترین اجزاء زندگی بشر هستند و به‌گونه‌ای شخصی و فردی تجربه می‌شوند.

مثلاً همه درد را واقعیتی قطعی و اساسی می‌دانند و کسی با آن مخالفتی نمی‌کند.

واقعیتِ ذهنی ما همان تجربه‌ای است که ما زندگی‌اش کرده‌ایم و اگرچه شخصی است، اما واقعیت محض است. اگرچه با معیارهای علمی نمی‌توان نام آن را واقعیت گذاشت و بیشتر چیزی شبیه فیلم و نمایش است.

پیترسون دنیای علمی را در برابر دنیای تجربه‌ی شخصی قرار می‌دهد.

دنیای تجربه شخصی از سه جز‌ٔ  مهم تشکیل می‌شود: ۱. آشوب ۲. نظم ۳. واسطه بین این دو که آن را خودآگاه می‌نامیم. تعامل بین این اجزا، تعیین‌کننده نمایش و داستان است.

آشوب خودش قلمرو جهالت و بی‌خبری است. آشوب همان قلمروی است که ناشناخته و کشف‌نشده است. آشوب آنجاست که شغلتان را از دست می‌دهید، خیانت می‌بینید و رابطه‌تان بهم می‌خورد.

در اسطوره‌ها، آشوب دنیای زیرین است. جایی که اژدها و طلاهایی که از آن مراقبت می‌کند در کنار یکدیگر همزیستی دارند.

آشوب همان‌جایی است که هستیم وقتی نمی‌دانیم دقیقاً کجاییم.

آشوب تمام آن موقعیت‌هایی است که نه می‌دانیم چه هستند و نه درکشان می‌کنیم.

آشوب آن ظرفیت و پتانسیل شکل‌نیافته‌ای است که خداوند-طبق کتاب پیدایش- نظم را با استفاده از کلام خود از آن پدید آورد.

از طرفی آشوب، آزادی هم هست، آزادی هراس‌آور.

نظم یعنی امنیت، یعنی سلسله‌مراتب چند صد میلیون سالهٔ موقعیت و قدرت. یعنی در جایی باشم که می‌دانم دارم چه کار می‌کنم و کجا هستم و به کجا دارم می‌روم. در نظم من می‌توانم برنامه‌ریزی بلند‌مدت داشته باشم.

نظم شرایطی است که در آن راحت هستم و مایل به ترک آن نیستم. چون برایم آشناست.

نظم جامعه است، ارزش پول است، سنت و قوانین است. کارکردهای اجتماعی است.

زندگی تبادل و جابه‌جایی مداوم وضعیت‌ها از نظم به آشوب است: دوستی وفادار دارید (نظم) و در عین حال ممکن است روزی به شما خیانت کند (آشوب)، شغل ثابتی دارید با درآمد مشخص و ناگهان از کار اخراج می‌شوید.

سفر به تاریکی برای نجات دادن: نمادی تمثیلی از مواجهه با آشوب برای برقراری نظم مجدد اما جدید است.

دنیای زیرین اسماگ‌ها که اژدها از گنج‌های آن محافظت می‌کند، اعماق اقیانوس که پینوکیو باید برای نجات پدرش به آن سفر کند و … این‌ها حوزه‌های آشوب هستند.

این دشوارترین سفری است که اگر یک عروسک می‌خواهد تبدیل به انسان شود، می‌خواهد آدم شود و «بودن» را تجربه کند و بودن خودش را خلق کند باید آن را آغاز کند.

‌آشوب و نظم: شخصیت، زنانگی و مردانگی

آشوب و نظم دو عنصر حیاتی و اساسیِ تجربهٔ زیست‌شده هستند. دو زیرمجموعهٔ اساسی از «بودن-Being».

اما آشوب و نظم که دو عنصر تشکیل‌دهندهٔ تجربهٔ شخصی هستند، هرگز ماهیتی مادی ندارند، آن‌ها از جنس «چیز- ماده» نیستند. آن‌ها اینگونه تجربه نمی‌شوند.

چیزها و اشیاء قسمتی از دنیای عینی و واقعیِ اطراف هستند، آن‌ها بی‌جان و بی‌روح‌اند. آن‌ها مرده‌اند. اما در مورد آشوب و نظم چنین نیست. آن‌ها به کمک شخصیت‌ها ادراک می‌شوند، تجربه می‌شوند و فهمیده می‌شوند (و مسئلهٔ مهم این است که فهمیده می‌شوند). و این فهم، درست به اندازهٔ ادراک، تجارب و فهمِ افراد مدرنِ مادی‌گرا درست و واقعی است. اما این حوزه (نظم و آشوب) حوزه‌ای است که افراد مدرن به آن توجهی ندارند.

ما قبل از این‌که متوجه خود چیزها و اشیاء و مادیات شویم، به آن‌ها معنا می‌دهیم و مفهوم آن‌ها را درک می‌کنیم. به آن‌ها شخصیت می‌بخشیم و این کار را سالیان سال است که داریم انجام می‌دهیم. مهم‌ترین عناصر زیست‌محیطیِ خاستگاه ما شخصیت‌ها بوده‌اند نه اشیا‌ء (پیترسن ادراک و تداعی- قصه و داستان و اسطوره را برتر از واقعیت‌های عینی و بیرونی می‌داند.)

به نظر می‌آید که ما در ابتدا شروع به مشاهده و ادراکِ ناشناخته‌ها، آشوب‌ها و عناصرِ غیرِ بشریِ دنیا نموده‌ایم و این کار را به کمک مهارت غریزی و ذاتی مغز اجتماعی‌مان انجام دادیم. (پیترسن می‌گوید ادراک بشر به‌طور پیش‌فرض معطوف به ناشناخته‌ها بوده نه عینیات و این روشی است که از میلیاردها سال قبل در طبیعت وجود داشته و به مغز ما راه پیدا نموده. (قدمت اسطوره، اتصال و احساس نزدیکی ناخودآگاه ما با آن.))

ذهن‌های ما خیلی قدیمی‌تر از بشریت محض است.

Our minds are far older than mere humanity

قدمت ناخودآگاه و تجربه‌های ذهنی بسیار بیشتر از موجودیت بشر روی زمین است، ما قبل از این‌که خلق شویم (مادی)، وجود داشته‌ایم‌ (ذهنی)!

چرا نمادِ آشوب را به زنانگی داده‌اند؟ این موضوع تاحدی به این دلیل است که تمام آن چیز‌هایی که ما شناخته‌ایم (شناخته‌شده‌ها)، اصالتاً، از یک ماهیتِ ناشناخته متولد شده‌اند. درست همان‌طور که هر مخلوقی که ما می‌بینیم از یک مادر متولد شده است.

آشوب مبدأ، منشأ مادر و زادگاه است. آشوب جوهر هستی است؛ ماده‌ای که هرچیزی از آن ساخته شده است.

آشوب آن چیزی است که مهم است و اهمیت دارد. (what matters)

در حالت مثبت، آشوب امکانات یا احتمالات است، منبع ایده‌هاست،

نظم به‌تنهایی کافی نیست. شما نمی‌توانید صرفاً به داشتن ثبات‌قدم اکتفا کنید، ما نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم همیشه در امنیت و قرار باقی بمانیم و تغییر نکنیم یا چیزی تغییر نکند، چون هنوز چیزهای بسیار مهم و ضروری وجود دارد که باید یاد بگیریم و در موردشان بیاموزیم.

البته آشوب هم نباید بیش از حد باشد، ما نمی‌توانیم برای مدتی طولانی چیزی را یاد بگیریم که بیش از ظرفیتمان است.

اما برای غلبه بر وحشت هستی، باید یک پایتان را در نظم و ثبات و قرار و یک پایتان را در آشوب و ناشناخته‌ها و کشف‌نشده‌ها قرار دهید. لازم است یکی از پاهایتان را در آن چیزی که بر او مسلط شده‌اید و آن را کاملاً شناخته‌اید قرار دهید و به آن بچسبید و پای دیگرتان را روی آن‌چه هنوز در حال کشف و یادگیری‌اش هستید و دارید روی آن مسلط می‌شوید بگذارید.

در این صورت خودتان را در جایی گذاشته‌اید که وحشت و هراسِ وجود- the terror of existence تحت کنترل شماست. این‌جا جایی است که چیزهای جدیدی برای آموختن و مسلط شدن و استاد شدن و بهبود یافتن وجود دارد. این‌جا جایی است که معنا را می‌توان در آن یافت.

باغ عدن

داستان باغ عدن تمثیل یا استعاره‌ای است که درهم‌آمیختگی نظم و آشوب در یکدیگر، درست مثل انرژی یین و یانگ در آیین تائو. باغ عدن نمادی از نظم و ماری که در آن در حال خزیدن است نماد آشوب است. درست مثل نقطه کوچکی از سیاهی در نماد یین و یانگ: احتمالِ بروزِ موردی ناشناخته و دگرگون‌کننده در جایی که همه‌چیز به ظاهر آرام است.

داستان باغ عدن در کتاب مقدس آمده است و همان داستان معروفی است که در آن آدم و حوا در باغی به نام عدن (همان بهشت یا فردوس) مستقرند و خداوند برای آن‌ها محدودیتی در استفاده از منابعِ موجود نگذاشته است جز درختی که از آن به نام درخت معرفت خیر و شر یا درخت بصیرت یاد می‌شود.

خوردن از میوه این درخت برابر است با باز شدن چشمان آدم و حوا به روی خیر و شر، آنچه خوب است و آنچه بد است، آن‌ها تا پیش از این درکی از خیر و شر نداشتند به همین دلیل برهنه بودنشان برایشان عجیب یا شرم‌آور نبود. اما به محض اینکه از میوه این درخت خوردند، هر دو نسبت به برهنگی خودشان شرمسار شدند و در واقع درکی از خوب و بد و خیر و شر به دست آوردند و در واقع سختی‌های آنان از همانجا شروع شد.

داستان در کتاب مقدس اینگونه روایت می‌شود که ماری به سراغ حوا می‌رود و به او وعده می‌دهد که با خوردن میوه درخت معرفت، نسبت به خیر و شر آگاه خواهد شد و درکِ بالاتری به دست خواهد آورد، او گفت خداوند نمی‌خواهد تو و آدم مثل او به این درک و معرفت برسید به خاطر همین شما را از خوردن آن منع کرده است.

این یعنی حتی امن‌ترین مکان‌ها هم از وجود یک مار در امان نیستند، نظم مطلق وجود ندارد، کسی قادر به ایجاد کردن فضایی که کاملاً امن و دست‌نخورده باشد و همه‌چیز در آن مرتب باشد نیست. آشوب همیشه وجود دارد.

مار در واقع همان شیطان یا روح پلید یا تمایل ذاتی انسان به شر است.

هیچ دیواری، حتی اگر به اندازه کافی بلند هم باشد، از وجود شر جلوگیری نمی‌کند!

راهی برای بیرون نگه داشتن یا نادیده‌گرفتن شر وجود ندارد، چون واقعیتی در هم‌آمیخته با خیر است.

کنار گذاشتن مطلق چیزهای تهدید‌آمیز (حتی اگر به فرض محال ممکن هم باشد) فقط باعث عقب‌ماندگی و کودک‌گونگیِ انسان می‌شود و این یعنی بی‌فایدگی مطلق انسان.

چگونه ممکن است ذات و طبیعت انسان بدون وجود خطر و چالش به حداکثر ظرفیت‌های خودش دست پیدا کند؟

چقدر زندگی ما خوار و محقر و کسل‌کننده بود اگر دیگر هیچ‌گونه دلیلی برای هشیار بودن و توجه کردن به خطرات وجود نداشت.

یک سوال از پدر و مادرها: شما دوست دارید فرزندتان قوی باشد یا ایمن (و آسیب‌ندیده)؟

در ادامه داستان باغ عدن که در کتاب مقدس روایت می‌شود، حوا میوه را می‌خورد و بلافاصله آگاه می‌شود. نسبت به خیر و شر، حالا او نمی‌تواند آدمِ ناآگاه و از همه‌جا بی‌خبر را در کنار خود تحمل کند، پس او را نیز دعوت به خوردن میوه می‌کند. آدم از آن میوه می‌خورد و ناگهان او هم بیدار می‌شود.

زنان از ابتدای آفرینش مشغول بیدار کردن مردان، و خودآگاهی بخشیدن به آنان بوده‌اند. درست مثل حوا که آدم را خودآگاه کرد. آن‌ها این کار را به‌صورت پیش‌فرض با جواب منفی دادن به مردان و شرمنده کردن آنان در صورت بی‌مسئولیتی انجام می‌دهند. این امر از آنجایی که زنان عهده‌دار اصلی مسئولیت تولید نسل هستند چیز عجیبی نیست. تصورش هم غیرممکن است که در صورتی که زنان این مسئولیت را نداشتند چه اتفاقی می‌افتاد.

قابلیت زنان برای شرمنده کردن مردان و خودآگاه کردن آنان یکی از قوای اصلی و پیش‌برندهٔ طبیعت است.

میمون برهنه

اولین چیزی که آدم و حوا پس از خوردن میوه ممنوعه متوجه شدند این بود که برهنه هستند، آن‌ها از این موضوع شرمسار شدند. برهنگی یعنی آسیب‌پذیری و ضعف، برهنگی یعنی در معرض قضاوت دیگران قرار گرفتن، برهنگی یعنی بی‌دفاع بودن، خالی بودن و هیچ نداشتن، برهنگی یعنی در حداقل مرتبهٔ اعتمادبه‌نفس و قدرت قرار داشتن. (آیا خودتان را در خواب در برابر جمعی از آدم‌ها به صورت برهنه دیده‌اید؟ چه احساسی داشتید؟)

سپس آن‌ها فوراً قایم شدند، چون به دلیل آسیب‌پذیری‌شان احساس می‌کردند شایستگی ایستادن در برابر خداوند را ندارند.

این از نظر نمادین یعنی نوعی احساسِ آسیب‌پذیری در عمق روان، یعنی نوعی خودکم‌بینی و تحقیر، یعنی من هیچی نیستم، یعنی ارزشی ندارم، یعنی اصلاً نباید باشم!

حالا بر می‌گردیم به پرسشی که اول مطرح کردیم: چرا آدم‌ها قرص‌هایشان را نمی‌خورند؟!

چون ما عمیقاً در روانمان، خودمان را شایستهٔ یک وضعیت خوب نمی‌دانیم و این ریشه در کهن‌الگوها دارد.

چند پیشنهاد:

۱. بشر شایسته همدردی است، با آدم‌ها همدلی و همدردی کنید و خودتان را جای آن‌ها بگذارید و احساسشان را درک کنید. این نوشداروی خوبی برای مقابله با احساسِ خود-تحقیرکننده‌ای است که بشر نسبت به خودش دارد.

۲. تنفر از خود و احساس تحقیر نسبت به خود را با حس سپاسگزاری و عزت نفس جایگزین کنید، همه ما شایسته احترام هستیم، شما برای دیگران مهم هستید، شما نقشی بسیار حساس در گشودن سرنوشت دنیا ایفا می‌کنید. به همین دلیل از نظر اخلاقی موظف‌اید تا از خودتان مراقبت کنید و با خودتان خوب باشید.

۳. با خودتان به‌گونه‌ای رفتار کنید که انگار در برابر خیر و سعادت خودتان مسئول هستید، انگار باید برای خودتان خیر بخواهید و برای خیر تلاش کنید. خیر به معنی خوشحالی نیست لزوماً، وقتی کودک را ترغیب به مسواک زدن می‌کنید احتمالاً خوشحال نمی‌شود اما شما گامی برای زندگی او در جهت خیر و اصلاح برداشته‌اید، با خودتان هم اینگونه باشید. مواظب خودتان باشید و خودتان را به انجام آن‌چه برایتان خیر است (اگه چه خوشایندتان نیست) ترغیب کنید. کم گذاشتن برای خودتان قابل قبول نیست.

۴. به این فکر کنید که حقیقتاً چه چیزی برای شما خوب است و سعادت شما را تضمین می‌کند؟ دقت کنید، منظورم این نیست که به این فکر کنید که «شما چه می‌خواهید» یا «چه چیزی خوشحالتان می‌کند» نه! وقتی بیرون سرد است و به کودک می‌گوید لباس گرم بپوشد به فکر اینکه او چه می‌خواهد یا آیا او از این کار خوشحال می‌شود یا نه نیستید، شما دارید به اینکه چه چیزی برای او خوب و درست است فکر می‌کنید.

۵. به آینده‌تان فکر کنید و از خودتان بپرسید: اگر به‌درستی از خودم مراقبت کنم و حواسم به خودم باشد آینده‌ام چگونه خواهد شد؟ کدام کار است که انجام دادن آن باعث می‌شود مهارت‌های من به چالش کشیده شود و در نتیجه فرد مفید و کارآمدی باشم تا از طریق آن سهم و مسئولیت خودم را به انجام برسانم و از پیامدهای آن لذت ببرم؟ من باید در پی انجام دادن کدام کار باشم وقتی که آزادم و می‌توانم برای بهبود سلامتی‌ام، افزایش دانشم و تقویت قوای بدنی‌ام تلاش کنم؟

۶. به زندگی‌تان نظم مشخصی بدهید، به خودتان قول بدهید و سر قول‌هایتان بایستید، هر بار به قولتان عمل کردید به خودتان پاداش بدهید تا انگیزه بگیرید و به مسیر شخصی‌ای که برای خودتان در نظر گرفته‌اید پایبند و متعهد بمانید.

۷. هدفمند باشید و مسیرتان را مشخص کنید، قدرت هدفمندی و جهت داشتن را دست کم نگیرید.

در نهایت به‌عنوان قدمی برای شروع سعی کنید با خودتان مثل کسی رفتار کنید که گویی برای کمک کردن به او مسئول هستید. این خلاصه از سایت تیپ شناسی گردآوری شده است.


مشخصات کتاب 12 قانون زندگی

  • نویسنده: جردن پیترسون
  • مترجم: حامد رحمانیان – هادی بهمنی
  • تعداد صفحات: 450 صفحه
  • انتشارات: نشر نوین
  • موضوع: روانشناسی
منبع
برترین مطالب

آرش عظیمی

تمام تمرکزم بر این است که کسب و کارها به نتایج عالی در زمینه های توسعه سازمانی و بهبود عملکرد سازمانی دست یابند و خود را از هزینه ها و صرف زمانهای بسیار رهایی سازند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
error: Content is protected !!